شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 197 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم سه شنبه : بابایی ادارست .. منم یه موقع از خواب بیدار شدم که تو با روروئکت مشغول حرف زدن بودی و گاهی هم دعواش میکردی و با لگد میزدی به من !!! امروز سرحال بودی از صبح ... البته فکر کنم بخاطر استامینوفن دیشب بود !!! مجبور شدم بهت بدم !! با هم یه صبحانه مشتی خوردیم و مشغول بازی شدیم ... تا اینکه مامان بزرگ اومد خونمون ... دلمون وا شد !!! داشتم کپک میزدیم از تنهایی ××× کلی با مامان بزرگ مهربون بودی و هی براش سرسری کردی و خندیدی ولی همچنان نذاشتی بغلت کنه و تا بغلت کرد گریه کردی ... لوووووووووووووسه مامان .... نزدیکای اذان مغرب مامان بزرگ رفت و یه کم بعدش بابایی اومد ... بعدش من ورزش کردم و لباسات رو شستم و شام...
30 دی 1391

یادداشت 196 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم چهارشنبه : دیشب هر یه ساعت بیدار باش دادی بهم !!! تا ساعت 10 صبح که با گریه بیدار شدی ... چرا ؟ نمیدونم ... بابا ادارست .. دختر خاله اس داد برم برای خوشگلاسیونش ... منم خیلی دودل بودم چون تو امروز حسابی نق نقویی بابت بدخوابی دیشب ... اما بالاخره حاضر شدیم و رفتیم ... مامان بزرگ هم بود ... اولش یه کم غریبگی کردی .. ولی وقتی خاله برات نون بربری داغ و چایی آورد و تو نوش جان کردی دیگه مهربون شدی !! و همش به خاله میخندیدی ... بعدشم بازی میکردی ولی اجازه نمیدادی من از کنارت برم اونورتر تا کار دختر خاله انجام بدم ... برا همین هم دختر خاله بیخیال قضیه شد ... بعدشم که ناهار خوردیم و تو یه چرت نصفه زدی و بازم بدخواب شدی و نق ن...
25 دی 1391

یادداشت 195 مامانی برای بهداد

شکوفه ی من شنبه : میدونی امروز چه روزیه ...امروز به اندازه ی روزایی که توی دلم بودی از دنیا اومدنت میگذره !! ٣٩ هفته و 1 روز ... ببین چه مامان بیکاری داری که همه ی این چیزا یادشه !! ههههههههه امروز بعلت آلودگی هوا تعطیله !! صبح موقع صبحانه بابایی گفت : چطوره امروز فرشا رو بدیم بشورن ؟ ... منم گفتم : خوبه !! ... بابایی زنگ زد و قرار شد عصر بیان فرشا رو ببرن ... بعدشم دیدیم که خونه بدون فرش خیلی سرد میشه ... قرار شد بریم خونه مامان بزرگ ... من مشغول جمع کردن وسیله شدم و بابایی هم فرشا رو لول میکرد ... خوبه که فرشامون زیر مبلمان و اینا نرفته !!! بعدشم من سرامیکها رو تمییز کردم و منتظر نشستیم تا بیان فرشارو ببرن ... تو هم توی روروئک بر...
19 دی 1391

یادداشت 194 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج مامان سه شنبه : بابایی که رفت اداره ... ما هم دم ظهر بیدار شدیم ...بعد از صبحانه مامانی دوباره وسایل ورزشیش رو آورد و مشغول ورزش شد ... این تصمیم دیگه از اون تصمیمای کبراست !!! انگیزه دارم شدید ... راستش دیشب که حاضر شدیم و منتظر اومدن دایی اینا بودیم دوربین دادم دست بابایی تا از من و تو چند تا عکس بگیره ... خلاصه که گرفتن عکس همانا و حرص و جوش مامان هم همان ... اینقدر بی ریخت و چاق و چله بودم تو عکسا که حالم از خودم به هم خورد !!!!! کلی هم غصه خوردم ... بعدشم تصمیم گرفتم که جدی جدی ورزش کنم ... اینقدر انگیزم قوی بود که نصفه شب که برا شیر دادنت بیدار شدم دلم میخواست پاشم ورزش کنم !!!! ینی هچین آدمیم من !!!! ههههههههه ...
15 دی 1391

یادداشت 193 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری مامان دیروز عصر مامان بزرگ اومد خونمون ... خداروشکر کمتر نق زدی و اصلا گریه نکردی ... منم نمیدونم چرا اعصابم خرده الکی ... همش هم به بابایی بیچاره گیر میدم ... کاش زود خوب بشم !! پنجشنبه : با نق نق فراوان بیدار شدی .. منم که خوابالو ... البته شما خوب خوابیدی دیشب ولی من تو نت بودم و ساعت 3 خوابیدم !!!!!!!!!! تازشم جرات ندارم به بابا بگم خوابم میاد !!!! چون یه جواب قلنبه توی آستینش داره !!! هههههه ... به هر حال ... یه کم بازی و غذا خوردن . سوپ پزون و اینا داشتیم تا عصری که با هم رفتیم حموم ... بعدشم بابایی یه سر رفت بیرون و من تو مثل دوتا دسته گل لالا کردیم !!!!!!!! سرشبی خاله 1 و خانواده اومدن خونمون .... البته قب...
11 دی 1391

یادداشت 192 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نازم یکشنبه : دیشب ساعت 3 بابایی رسید ... رفت خونه خودمون ... ما هم خوابیدیم تا صبح ... البته راحت نخوابیدیم ... با  نق و نوق ... ساعت 10 بود ... چشم باز کردم و دیدم بابایی بالا سرمون نشسته روزنامه میخونه !!!!  ... بعدشم صبحونه خوردیم ... دختر خاله ها رفتن خونشون ... ما هم یه کم بعدش اومدیم خونه ... و تازه شروع کارامون بود ... بابایی مثل همیشه دست پر اومده ... کلی وسیله برا جابجا کردن دارم ... اصلانم حسش نیست ... پیش بابایی نشستی ... منم مشغول کار شدم .. بابایی هم از مراسم و اینا برام تعریف میکرد ... تا ساعت 3 مشغول بودم .. بعدشم خونه رو جارو کشیدیم و من و تو رفتیم حمام ... چقدرم برای سرد شدن آب حرص خوردم !!!!!!...
6 دی 1391

یادداشت 191 مامانی برای بهداد

شکوفه ی کوچولو دیروز اینقدر خسته و عصبی بودم که حد نداشت .. در همون وضع برات سوپ بار گذاشتم .. سوخت تا سرش ته دیگ شد ... دوبار بار گذاشتم که آبش خشک شد و ته گرفت ... سه باره گذاشتم .. نسوخت .. ولی موقع میکس کردنش نمیدونم چرا کره ریختم توش !!!!!!!!!!!!! تو هم وقتی غذا بو بده لب نمیزنی .. بوی کره هم که انگار لولوئه واست !!! ... خلاصه که الان سوپ داری با بوی کره ... و لب نمیزنی ... نیست قبلا دولپی میخوردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پنجشنبه : دیشب خوب خوابیدی ... خداروشکر .. ولی من بدخواب بودم ... بابایی رفت اداره ... ما هم که از صبح مثل همیشه ایم ... امشب احتمالا بریم خونه مامان بزرگ ... اینقدر دلم میخواست مثل مامانای باسلیقه اولین ی...
2 دی 1391
1